بهانه فراق
گاهگاهی که ناز دلم بی تاب می شود
شعر ترا می سرایم و جانم انقلاب می شود
گاهگاهی که زمانه بوی سیاه خاک می دهد
مهر ترا می پرورانم و روحم آفتاب می شود
گاهگاهی که بلبل شوقم نغمه پردازی می کند
هجر ترا می گذارم و اشتیاقم حجاب می شود
گاهگاهی که او رخ بر پرده ی خیال می افکند
ذکر ترا می پسندم و ستاره ام مهتاب می شود
گاهگاهی که وجود را می پرسم و نور باقی اش را
فکر ترا می نگارم و سؤالم جواب می شود
گاهگاهی که موسی جان می فرستد آن نیاز
خضر ترا می جویم و کمالم نقاب می شود
گاهگاهی که تیرعاشقی می شکند قفل آبرو
سحر ترا می شناسم و نگاهم فتح باب می شود
گاهگاهی که رخش بیدلان می گریزد از شط آرزو
جسر ترا می پذیرم و چشمانم پرآب می شود
گاهگاهی که سازدلم بهانه ی فراق می گیرد
چهر ترا می نگرم و زبانم مضراب می شود
نور باقی و جام ساقی اش فزاینده و پاینده باد